روز پزشک

روز پزشک

روز پزشک

روز پزشک

روز پزشک

تبریک، اس ام اس، ذوق همه

.

.

.

اما نمی دونم چرا من هیچ احساس خاصی نسبت به امروز ندارم!

اصلا دوست ندارم بهم بگن خانوم دکتر!

به نظر من پزشک کلمه ی خیلی مقدسیه ...

هنوز خودم رو لایقش نمی دونم، دوست دارم وقتی که تونستم جون خیلی ها رو نجات بدم بعدا این روز رو بهم تبریک بگن، فکر کنم اون موقع بهترین احساس توی کل زندگیم بهم دست میده!اینکه منم توی این دنیا مفیدم و دارم مهم ترین چیز توی دنیا یعنی سلامتی آدم هارو تامین می کنم...

چیزی که همیشه ازش می ترسم اینه که این 6 سال باقی مونده بگذره و من پزشک خوب و با اخلاقی نشم...اگه یک وقت برعکس عمل کنم و باعث مرگ آدم ها بشم چی؟!

خدایا یعنی من لایق این مسئولیت خطیر هستم....

.

.

.

.

خدایا چند تا خواهش ازت دارم...

خدایا همه ی مریض هارو شفا بده...

خدایا به من و دوستام و همه ی دانشجوهای پزشکی سراسر دنیا کمک کن تا بتونیم پزشک های خوبی بشیم...

خدایا مارو جلو مریضامون شرمنده نکن...حالا ما به کنار به اون بدبخت ها رحم کن

خدایا یکم به استادها مهربانی عطا کن...(اگه امتحاناشونو آسون تر بگیرن چه بهتر...)

خدایا...

خدایا...

خدایا...

خدایا معذرت می خوام این همه آرزو دارم ولی خوب اگه برآوردشون کنی خیلی خوشحال میشم

منم قول می دم سعی خودمو بکنم...

خدایا بقیه ی آرزوهامو خصوصی بهت می گم اینجا نمیشه مطرح کرد...!

در آخر 

روز پزشک رو به همه ی دکترهای کوچک و بزرگ این مرزو بوم تبریک می گم...انشالله که همگی موفق باشید...



سفری به سمنان

 باورم نمیشه! 

 تا همین چند وقت پیش کلمه ی سمنان برام مفهوم خاصی نداشت اما الان تا اسمش میاد سریع می پرسم چی؟! دوباره بگو!   

در عجبم از بازی روزگار

.

هفته ی پیش برای اولین بار به سمنان سفر کردم. 

البته قبلا زیاد ازش عبور کرده بودیم اما هیچ وقت مقصدمون نبود... 

سفر یک روزه ی جالبی بود،  اولین تجربه ی مسافرت من با قطار  

شهر عجیبی بود که از دو بافت کاملا متفاوت تشکیل شده بود : بافت قدیمی و بافت جدید... 

اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد بانک های این شهر بود! 

 انواع و اقسام بانک های مختلف با نماهای جالب این تصور رو به آدم می دادن که مردم این شهر بیشتر ترجیح می دن پول هاشون رو پس انداز کنن تا خرجشون کنن! 

اداره ی آموزش دانشگاه تقریبا بیرون شهر بود...و جالب اینجا بود که 90٪ کارکنان اداره ی آموزش دانشگاه رو خانم ها تشکیل می دادن و به ندرت مردی اون میون دیده می شد، چقدر خوشم اومد!

کارمون تو اداره ی اموزش خیلی زود تموم شد و از شانس بد من دانشکده تعطیل بود به همین خاطر شروع کردیم به چرخیدن توی شهر...  

چیزی که خیلی کم توی شهر دیده می شود رستوران و فست فود بود،تقریبا میشد گفت هیچی!به زحمت یک رستوران برای نهار پیدا کردیم...   

به خاطر نداشتن وسیله ی نقلیه و بلد نبودن شهر خیلی نتونستیم شهر رو ببینیم و اون چند ساعت هم گذشت و بالاخره وقت رفتن فرا رسید... 

تو مسیر برگشت توی واگن من یک پیرزن حدودا 60 ساله هم بود که تنها سفر می کرد... 

اصالتا شیرازی بود و موقتا نیشابور زندگی می کرد، نمی دونست من نیشابوریم  

وقتی یکی دیگه از مسافرها ازش پرسید نیشابوری هستی گفت خدا نکنه!!! بعدا روشو کرد طرف من و گفت انشالله که تو نیشابوری نیستی! گفتم چرا اتفاقا هستم!قیافش یه جوری شد و منم فقط خندیدم... 

دیگه برام مهم نیست که از نیشابوری ها بد بگن یا خوب!بهرحال هر جایی همه جور آدم داره و این هیچی از علاقه ی من به نیشابور کم نمی کنه و هر کجای دنیا که برم بازم افتخار می کنم که یک نیشابوری هستم....

خلاصه این مسافرت با وجود کوتاه بودنش و اینکه من نتونستم دانشکده رو ببینم اما باز هم جالب بود و کلی خاطره شد... 

انشالله دفعه ی بعد که رفتم سمنان راجع بهش کامل تر می نویسم...  

 

سخن اول

به نام خدا 

فرزانه هستم  

 به قول نسیم عزیزم دختری از دیار نیشابور  

 دانشجوی سابق پزشکی مشهد و از این به بعد دانشجوی پزشکی سمنان.  

بنا به دلایلی از مشهد به سمنان منتقل شدم و حالا مجبورم از دوستان و هم کلاسی های عزیزم دور بشم  

این وبلاگ رو ساختم تا از این طریق بتونم با دوستان عزیزم در ارتباط باقی بمونم....   

نویسنده ی خوبی نیستم اما امیدوارم که بتونم اینجا خوب بنویسم... 


پ.ن‌:ولی هر چی فکر می کنم می بینم این پستم مثل حرف های مایکلا اول سریال پزشک دهکده شده!!